خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

خورشید

براي تو 76 (حتما ياد ميگيري ولي من دلم برا اين روزا تنگ ميشه)

سر شام دارم غر مي زنم كه پير شدم و زير چشمهام چروك شده و باباي خورشيدم داشت بهم روحيه مي داد كه يهو برگشته ميگه: واي مامان دوباره هذيوناتو شروع كردي. ********************* رفتم دنبالش خونه مامانم و بلند شديم كه بريم خونمون رفته به مامان سوسن ميگه: پاشو شام بذار و به مامانم بگو شام درست كردم كجا مي خواي بري. ********************* ميگم اسم هم سرويسيهات چيه؟ باهاشون دوست شدي؟ ميگه آره، اونكه اسمش مهندسه است خيلي دختر خوبيه. هيچ جوري هم راضي نميشه كه اسمش محدثه ست. **************************** مهد هم كه مي رفت به دوستش كه اسمش سروش بود مي گفت سولوچ ...
10 مهر 1392

اول مهر، بعد مدرسه

هر دو شون اول مهر زود تعطيل شدن و به دليل راه نيفتادن سرويس، باباي عزيزم رفته بود دنبال هردوشون و بعدم خونشون و آتيشي سوزونده بودن و خودشونو هلاك كرده بودن تا ماها ساعت 5 برسيم و خلاصه خاطره اي شد اين روز اول مهر و بعدم كه كيك اول مهرشون رو مالوندن و خوردن. ...
3 مهر 1392

كلاس اولي من

جشن شكوفه هاي خورشيدم امروز برگزار شد و بهش خوش گذشت. از دوستاي دوره پيش دبستاني خورشيد هم چند نفري بودند و حسابي باهم بازي كردن و حرف زدن. دو هفته بود كه ديگه برا مدرسه بي تابي مي كرد و لحظه شماري. امروز كه بعد مراسم جشن مي خواستم ببرمش مهد، قبول نكرد و گفت با همه بچه ها توي مهد خداحافظي كرده و ديگه اونجا نميره و با خاله ستاره كه امسال زحمت كشيد و برا همراهيمون به جشن اومده بود رفت خونشون. نمي دونم فردا و يا روزايي كه كه مامان سوسن نيست و بعد مدرسه بايد بره مهد چكار كنم؟(خورشيد ساعت 2/5 تعطيل ميشه و من ساعت 4) بايد باهاش صحبت كنم و راضيش كنم. هرچند كه يكماه از مدرسه ها كه بگذره مثه پارسال دلش برا مهد و مربي هاي مهد تنگ ميشه و ازم خواهش...
30 شهريور 1392

براي مهرشادم، عمرم، نفسم

 برادرم، باباي مهرشاد داره سعي مي كنه پول جمع كردن رو يادش بده.  مهرشاد يه اسباب بازي درخواست كرده، باباش بهش گفته سعي كن تو خرج هاي ديگرت صرفه جويي كني تا بتوني پول جمع كني. مهرشادم كه قربونش برم از اول تابستون توي خرت و پرت هاي خياطي دو تا مامانجوناش گشته بود با دكمه و مرواريد و اينا انگشتر و گردنبند درست مي كرد و به ماها مي فروخت و ما هم كه از برنامه پول جمع كردنش خبر داشتيم بابت هر كدوم بهش پول مي داديم. حالا يه سري انگشتر درست كرده و آورده بود خونه مامان سوسن و تا من اومدم ازش بخرم، مامانش اشاره كرد كه نه ديگه بسه، خيلي رفته تو فاز پول جمع كردن و بهش گفتيم انگشترا رو همينجوري هديه كنه. اينا رو داشته باشيد كه يهوي...
5 شهريور 1392

اي خدا كاش من 6 تا خواهر و برادر داشتم

عروسي خواهر عزيزتر از جانم، ستاره خونمون 24 مرداد برگزار شد و واقعا موجي از شور و هيجان و شادي و ... برامون به همراه آورد. خيلي خوب بود و به هممون خيلي خوش گذشت و جاي همه خالي. واقعا كاش به جاي يه خواهر و برادر 6 تا داشتم بسكه وجودشون لذتبخشه.   خورشيد پا به پاي ما خريد كرد و از چيزي عقب نموند. اول دو دست لباس براش خريديم تا كوتاه اومد كه من هم بتونم دو دست لباس بخرم و وقتي من دو جفت كفش گرفتم كلي شاكي شد كه چرا دوتا دوتا و برا من يكي گرفتي.   رفته بود تو فاز وقت گرفتن از آرايشگاه و شيميوم كردن كه براي اينكه دلش نشكنه چند روز قبل عروسي بردمش آرايشگاه و موهاش رو براش كوتاه كردم. بعد آرايشگاه برگشته نگران بهم ميگه: مامان...
29 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد