خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

خورشید

براي تو 59 (لذت ديكته گفتن)

هنوز دست شيرين ترينم رو باز نكرديم و در مراجعه شنبه گذشته به مطب دكتر و در حاليكه خورشيد مي گفت مامان اگه دستم رو باز نكنه خودم رو همين جا تو مطب مي كشم، آقاي دكتر گفتند كه دستش جوش خورده (به قول خورشيد جوش اومده) ولي بهتره براي اطمينان 10 رو.ز ديگه هم توي گچ باشه و احتمالا فردا دستش رو باز مي كنيم و خورشيد هم اعلام كردند: 1- حالا كه دستش رو باز مي كنيم بايد شيريني ببره مدرسه 2- حالا كه دستش رو باز مي كنيم براش جايزه بخريم 3- حالا كه دستش رو باز مي كنه آقاموشه براش جايزه بزاره زير بالشش 4- و در اقدامي متهورانه ديشب مي گه: مامان حالا كه دستمو داريم باز مي كنيم يه جشن تولد برام بگير. از خوبي هاي اين گچ گرفتن دست راستش هم ا...
29 آبان 1391

براي تو 58 (رفتن به جشن تولد همكلاسي)

كلي با خودم كلنجار رفتم و با دو دلي اجازه دادم بره و قبلش كلي براش توضيح دادم كه ما خانواده پونه رو نمي شناسيم و اونا غريبه هستند و آدم نبايد راحت خونه هر غريبه اي بره و ممكنه اتفاقاتي بيفته كه اذيت بشي و يا برخوردايي داشته باشن كه ما با اونا موافق نباشيم و كلي از اين حرفا و يكم ديرتر بردمش و سركي كشيدم و زود هم رفتم دنبالش. هنوز سوار ماشين نشده با صداي بلند و حق به جانب ميگه: بيا اين همه گفتي آدم خونه غريبه نميره و اينا. انقدر بهمون خوش گذشت و انقدر مواظبمون بودن و كلي خوراكي خورديم و رقصيديم. من: خب من كه نگفتم اذيتتون مي كنن و حالا چي خوردي؟ خورشيد با لبخند موزيانه: كالباس و پفك ...
21 آبان 1391

براي تو 57 (جشن تولد همكلاسي)

خورشيد من براي اولين بار به تنهايي به جشن تولد يكي از همكلاسي هاش دعوت شده. جالب بود كه من كلي هيجان زده شدم ولي براي خودش انگار خيلي عادي بود. خورشيد در حاليكه كارت دعوت رو از كيفش در آورد و به من داد گفت: مامان تولد پونه دعوت شدم. شما نمي آيي و من بايد تنهايي برم تولد. پونه گفته دير نكني و حتما من رو زود برسون. براش يه كادويي بخر كه منم داشته باشم. من در حال بهت و ذوق و هيجان و خورشيد رفت تو اتاقش. بعد چند لحظه به خودم اومدم و فكر كردم راستي من بايد اجازه بدم بره يا نه و اينكه خورشيد نبايد اولش از من اجازه مي گرفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
17 آبان 1391

براي تو 56 (مادرانه نوشت)

من اصلا از اين مدل مامان ها نيستم كه احساس كنم خورشيد يه بچه متفاوته و خيلي زيباست يا خيلي باهوشه يا.... هيچوقت هم با كسي مقايسه اش نكردم و دلم هم نمي خواد در آينده شخص ويژه ايي بشه و حاضر نيستم روحيه شادش رو فداي هيچ چيز بكنم. ديروز با هم رفتيم خريد و بعد رو نيمكت نشستيم تا هم چيزي بخوريم و هم توي يه بعداز ظهر خوب پاييزي با هم گپ بزنيم. خورشيد شروع كرد و در حاليكه مشت مشت پفيلا مي كرد تو دهنش برام گفت كه آذين از كلاس زبانشون رفته يه كلاس بالاتر و ديگه تو كلاس اونها نيست. پرسيدم چرا و خورشيد گفت چون باهوشتره و بيشتر از ما ياد مي گيره. گفتم اين چه حرفيه، هيچكس از هيچ كس ديگه باهوش تر نيست و آذين مدت بيشتري زبان خونده و تلاش بيشتري ك...
16 آبان 1391

براي تو 55 (شادي و سلامتي تو تنها آرزومه)

از اول مهر كه اومديم خونه جديد و ماجراي طاقت فرساي عوض كردن خونه و اسباب كشي تموم شد (البته هنوزم درگير جابه جايي هستيم) عزيزتر از جونم يكهفته دچار مشكل مزاجي شد بعد كه خوب شد گرفتار حساسيت پوستي (كهير) شد و جمعه گذشته هم كه با يه زمين خوردن خيلي آروم روي فرش استخون دستش ترك خورد و تا شنبه بعد بايد توي گچ باشه. البته خودش تو هيچكدوم از اين ماجراها خيلي اذيت نشد بسكه شاد و سرحاله و اصولا خورشيد با همه مسائل راحت كنار مياد ولي من خيلي اذيت شدم و غصه خوردم. وقتي بردمش برا معاينه دستش چون خيلي درد نداشت اصلا انتظار نداشتم بگن شكسته و بايد گچ گرفته بشه تا آقاي دكتر گفت شكسته ناخودآگاه گريه ام گرفت و بعد خورشيد با تعجب نگاهم كرد و گفت: ما...
10 آبان 1391

براي تو 53 (من چيكار كنم؟)

خورشيد ديروز از دوستش پول قرض كرده و خوراكي خريده. بعد هم كه بهش مي گم چقدر قرض كردي؟ ميگه نمي دونم سبز بود. بهش مي گم بيا اين پول رو ببر بهش بده. ميگه مامان نمياد حالش بده نمي خواد پول بدي. يعني آخرش خودمو مي كشم. اگه فردا بهم بگه از كيف دوستم پول برداشتم اصلن تعجب نمي كنم. فقط اين راه رو امتحان نكرده و ياد نگرفته كه بعيد نيست تجربه كنه. من چيكار كنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
26 مهر 1391

براي تو 52 (افتادن اولين دندان شيري)

اولين دندون شيري خورشيدم 23 مهر افتاد و بماند كه تو اين يك هفته اي مه فهميد دندونش داره مي افته چقدر خوشحال و هيجان زده بود و خودش مرتب برا خودش مي خوند كه خورشيد بي دندون..... وقتي دندونش افتاد از ذوق ساعت 8 خوابيد كه ببينه آقا موشه براش چي جايزه مياره به جاي دندونش و صبح هم خودش بيدار شد و تخته وايت بردش رو بهم نشون داد. و اما مدرسه: اومده ميگه مامان رفتم از بوفه سه تا شكلات خريدم. من: خب شما كه پول نداشتي چطوري خريدي؟ خورشيد: چون خيلي دلم مي خواست عمو بهم داد تا فردا پولش روببرم. من: حالا چرا سه تا؟ خورشيد: نميتونستم تنهايي بخورم كه يكي خودم دوتا دوستام. من: باشه آخرين بارت باشه و پولش رو فردا بده. فردا با...
25 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد