خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

خورشید

برای تو 80 (کاش همشون یادم بمونه)

1393/1/30 8:45
نویسنده : مامان خورشید
874 بازدید
اشتراک گذاری

یکی از دوست های من برای عید دیدنی رفته بودن خونه مامان و بابام. خورشید هم اونجا بود (ما خونه خودمون بودیم تا دوستم بعدش بیاد خونمون و خورشید هم با خودشون از خونه مامان اینا بیارن). قبل اومدنشون خورشید مامانم رو کشیده بود کنار و بهش گفته بود: مامان سوسن اینا که دارن میان خونتون زیاد با شما جور نیستن. خیلی تعارف نکنید که بمونن بذارین زودتر برن خونه ما.

*************************************************************************

وسط عید تولد دختر عموی عزیزم بود که چون برای عید دیدنی خونه ما بودن همونجا هم برگزار شد که ایشون یه خانم سی و خورده ای ساله اند. بهشون کادوی نقدی دادیم و مشغول کیک خوردن شدیم که دیدم خورشید داره آروم باهاش پچ پچ می کنه. خبر اومد که داشته به این خانم می گفته: چرا کادو هاتو اعلام نکردی؟

ایشون گفتند که تولده دیگه، لازم نیست دربیاریم و اعلام کنیم. خورشیدم گفته: حالا بشمار ببینم چقدر براتون پول جمع شده.

قابل توضیحه که فقط برای یکبار در مراسم پاتختی حضور داشته.

************************************************************************

ازم چیزی می خواست و داد زد که چرا سریعتر انجامش نمی دی. بهش می گم: اول اینکه آدم سر بزرگترش داد نمی زنه و بعدم اگه چیزی می خوای باید خواهش کنی.

میگه: چیه مامان، خوشت میاد برای هرکاری التماست کنم.

*********************************************************************

جلوی مهرشاد من و خورشید با هم حرفمون شد. بعد که قائله خوابید آروم داشت با مهرشاد درد دل می کرد و بهش می گفت: مهرشاد خوش به حالت که مامانت دعوات نمی کنه. مامان من دعوام می کنه.

مهرشادم بهش گفت: عیبی نداره مثله من بزرگ می شی و می فهمی همه حرفای مامانت درست بوده.

************************************************************************

دیوانه می کنه مهرشاد رو بسکه ازش سوال می پرسه.

یکدفعه مهرشاد قاطی کرد و بهش گفت: مگه من گوگلم که همه چیو از من می پرسی؟

خورشید هم معصومانه گفت: مهرشاد گوگل چیه؟

*****************************************************************

براش غذا آوردم و خورد و بعد باباش بهش گفت پاشو ظرف غذاتو بزار تو آشپزخونه.

داد و بیداد که اصن چرا منو به دنیا اوردین که انقدر بهم سختی بدید. منکه جام پیشه خدا راحت بود، چرا منو به این دنیای سخت اوردین.

بعد خودش از حرفاش خندش گرفت و پشیمون شد. یعنی اگه بخواد شلوغ بازی دربیاره یه حرفه ای به تمام معنیه.

*************************************************************************

خورشیدم امسال تابستون وارد کانون زبان شد. برام خیلی بامزه بود جایی که زمانی برا ما و دوستامون بود و حالا دخترم. اصن دنیا چقدر عجیبه...

**************************************************

خانه ی ریاضی هم رفت که تو خیابون انقلابه و چقدر از این خیابون خوشش اومده و چقدر خاطره های دونفریمون تو این خیابون، سه نفری شدن...

برا اولین بار سر جلسات آزمون یکساعته نشست و بدون اینکه اجازه حرف زدن داشته باشه و... خوب بود راحت باهاش کنار اومد.

**************************************************

امسال اولین بار خونه ی دو تا از دوستای مدرسش مهمونی رفت که خیلی براش هیجان انگیز بود.چند بارم تولد رفت.

*************************************************

با مامانم یواشکی رفتن و گوششو سوراخ کرد:

ازش گله کردم که :چرا بی اجازه ی من و یواشکی.

میگه: تو اگه می دیدی مامان سوسن چه ذوقی کرده بود دلت نمی یومد نه بگی...

**************************************************

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد