براي تو 39 (عروسي رفتيم)
عزيز دلم رو روز پنجشنبه برديم عروسي. خورشيد توي اين 5 سال دو بار ديگه عروسي رفته بود كه اوليش رو خيلي كوچيك بود و دومي رو هم كه دوسال پيش بود و يادش رفته بود و بالاخره تا اين عروسي و كلا همه چيز براش عجيب بود و قبل عروسي پرسيد مامان توي عروسي مردم هم هستند و وقتي رفتيم تو سالن گيج شده بود كه بابا الان كجاست و تا نيم ساعتي با دهن باز همه رو تماشا مي كرد و هي منو تو سالن گم مي كرد.
يكم كه گذشت تازه فهميد چه خبره و شروع كرد رقصيدن و بعد هم كه عروس و داماد اومدن با هيجان اومده تعريف مي كنه كه روي سر عروس پول مي ريزن و بعد هم دوربين رو از من گرفت تا ازشون عكس بندازه.
وقتي به عروس و داماد شاباش مي دادن اومده و ميگه مامان به منم پول بده به عروس بدم آخه اسم اين پولا شاباشه و بايد به عروس داد.
در آخر هم ميگه مامان وقتي عروس گل دسته اش رو پرت كرد آروم بهش بگو يه جايي بندازه كه من بتونم بگيرم.
يعني نه به اون مات و مبهوتي اولش و نه به اين برخورد حرفه اي آخر كار.
با يه خانومي از اقوام جور شده بود و به من ميگه مامان از اين به بعد كار داشتي منو نزار خونه مامان سوسن، بزار خونه اين خاله تا باهم بريم پارك.
يعني به ثانيه اي با ديگران رابطه برقرار مي كنه تا اين حد.