خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

خورشید

براي تو 6 (لحظات شگفت انگيز)

1390/8/7 15:06
نویسنده : مامان خورشید
346 بازدید
اشتراک گذاری

نفسم، امروز می خوام برات یه کم از لحظات شگفت انگیزی که خلق کردی رو بگم.

دو روزه بودی که روی شکم خوابونده بودیمت، یهو یه حرکت اکروباتیک کردی و گردنت رو چنان بالا آوردی که ما فکر کردیم با قوسی که به کمرت دادی یه بلایی سرت اومد.

سال ٨٦ که به دنیا اومدی زمستان خیلی سردی داشت و وقتی تورو از خونه بیرون می بردیم روی سرت پتو بود و اصلا بیرون رو ندیده بودی تا اسفند که رفتیم واکسن بزنی و هوا کمی بهتر شده بود. دم درمونگاه بعد از زدن واكسن خیلی بیقراری می کردی و من رو تو کنار زدم تا نفست نگیره، تا چشمت  به اطراف افتاد اونم تو یه صبح آفتابی و اینکه جلوی درمانگاه فضای سبز بود، قیافت دیدنی بود. چشمات داشت بیرون می زد و بعد شروع کردی به دست و پا زدن و جیغ و داد کردن و می خواستی از بغلم بپری پايين و خلاصه تا مرز جنون و هیجان رفتی و بعد هم که بزور سوارت کردیم صورتت رو به شیشه چسبونده بودی و سعی می کردی بری بیرون. از اون به بعد دیگه اجازه ندادی چیزی رو سرت بندازم

٩ ماهه بودی و می خواست ببرمت پارك، سه چرخه مهرشاد تو حياط مامان سوسن اينا بود يه لحظه سوارت كردم تا ازت عكس بندازم ديگه پياده نشدي. فكر كن هنوز نمي تونستي درست بنشيني چه برسه به اينكه پا بزني خلاصه با همون سه چرخه تا پارك رفتيم و برگشتيم يه لحظه هم پياده نشدي.

اولين بار كه اجازه دادم ماكاراني بخوري يكسال و دو ماهت بود. چنان با ماكارانيها درگير شدي كه تا شب از لاي موها و زير بغل و لاي انگشت هاي پات ماكاراني مي كشيدم بيرون

اولين بار كه موهاتو كوتاه كردم يكسال و نيمت بود، بي حركت و خيلي جدي نشستي و صدات در نيومد بعد هم كه تموم شد خيلي جدي گفتي خوشگل شدم؟ (جالبه كه تا همين يك ماهه پيش تابحال آرايشگاه نرفته بودي)

 اولين بار كه براي عكس گرفتن رفتيم آتليه 9 ماهت بود خيلي جدي ژست گرفتي و عكس انداختي. عكاسه از اينهمه همكاري تو تعجب كرد.

اولين بار كه برديمت با حضور خودت كفش بخري 2 سالت بود. چند تا كفش برداشتيم و خواستيم يكي يكي پات كنيم كه كدوم بهتره. اولي رو كه پوشيدي از صندلي اومدي پايين و از مغازه دويدي بيرون تا شب كه خوابت برد كفشه پات بود.

هيچوقت اجازه آدامس خوردن نداشتي تا عيد 89 كه شادي يواشكي بهت آدامس داد از هيجان نفس نمي كشيدي و موقع جويدن آدامس از ذوق تو چشات اشك جمع شده بود.

خاله شراره كه رفت كانادا 3 سالت بود و عمو عليرضا اولين بار تنها اومد خونمون. موقع رفتن ازش خواستي بمونه خونمون كه گفت نه. بهش گفتي الان تنهايي بري خونتون گريه نمي كنيي خاله شراره نيست. اشك هممون رو درآوردي و خيالت راحت شد.

دو هفته پيش رفتيم راد جگر بخوريم تو ماشين بوديم كه يه بچه جوراب فروش اومد و خواست كه ازش جوراب بخريم منم يه لقمه جگر بهش دادم. تو رو صندلي عقب داشتي سيب زميني مي خوردي يهو بغض كردي و گفتي ديگه غذا نمي خوري و خواستي كه بريم خونه.براي بچه ناراحت شده بودي. راستش از ديدن بغضت خيلي خوشحال شدم. از اينكه اصلا بي تفاوت نيستي و براي ديگران غصه مي خوري.

من موقع پارك كردن ماشين پياده مي شم و نگاه مي كنم كه خوب پارك كردم يا نه و اينو هيچكس نمي دونست. يه بار توي جمع بهت گفتند رانندگي كن تو هم خيلي جدي مثلا پارك كردي چند بار پياده شدي و نگاه كردي كه خوب پارك شده يانه. كلي شرمنده شدم.

يه بار برات خريد كردم و براي اينكه تو هم خريد رو ياد بگيري از مغازه اومدم بيرون و بهت گفتم از آقا بقيه پول رو بگير. رفتي گرفتي و بعد با عصبانيت بهم گفتي: آخه آدم به بچه ميگه برو پول بگير، پول به اين كثيفي.

3 ساله بودي و يه روز ظهر ديدم هي عطسه مي كني و يه چيز هاي سفيدي از بينيت بيرون مياد فكر كردم سينوزيتت عفوني شده و كلي غصه خوردم بعد ديدم نه تموم بشو نيست و هر چند دقيقه ايي يه دونه در مياد خلاصه كاشف به عمل اومد كه يه دستمال كاغذي را گلوله گلوله كردي و توي بينيت فرو كردي و طي دو روز دونه دونه با عطسه بيرون اومد. يه بار هم قرص كپسولي ژله اي رو توي بينيت فرو كردي كه ديوانه شدم تا تونستم با سنجاق در بيارم. چقدر دوتايي ترسيديم و گريه كرديم.

دوباره پرچونگي كردم. از يادآوري اين اتفاقات سير نمي شم. هربار انگار اون لحظه دوباره زنده ميشه.چقدر سريع داري بزرگ مي شي و مي ترسم ازت عقب بمونم نتونم هرچيزي كه لازمه يادت بدم.

عزيزترين ها هيچوقت سرزنشمون نكنيد كه چرا همه چيز رو يادتون نداديم. شماها خيلي سريع بزرگ مي شيد انقدر كه بعضي شب ها كه مي خوابيد ما بابا و مامان ها تا پاسي از شب به اين فكر مي كنيم كه چه چيزهايي رو امروز از قلم انداختيم و بهتون نگفتيم و آخر سر هم كه خسته و گيج مي شيم  مي سپاريمتان به خدا. آرزو مي كنم از لحظه لحظه بزرگ شدنهايتان لذت بريد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان امیرعلی
29 مهر 90 21:44
وایییییییی ماشالله به خورشیدجونم.ماشالله خیلی باهوشه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد