خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

خورشید

براي تو 13 (نمك ريختن هاي گل دختر)

1390/8/18 8:40
نویسنده : مامان خورشید
439 بازدید
اشتراک گذاری

عسلم امروز باز هوس كردم از بامزه گي هات بنويسم.

خيلي كوچيك بودي فكر كنم دو سالت بود يكبار من و بابا سر موضوعي بحثمون شد و يه كم صدامون بلند شد. بعد حرفمون تموم شد و من براي كاري رفتم توي اتاق تو فكر كردي باهم دعوامون شده. اومدي نازم كردي و گفتي بابا خيلي دوستت داره ببين هر وقت از سر كار مياد مي بوست.

خيلي به ندرت پيش مياد تو سوار تاكسي يا اتوبوس بشي. بعد از يه مدت خيلي طولاني يه روز سوار تاكسيت كردم 3 ساله بودي. يهو برگشتي به راننده گفتي خوب حالا اسم شما چيه كه مامانم سوار ماشينتون شده.

يكبار با مهرشاد رفته بوديم پارك، سوار چرخ و فلك شديد من داشتم مي چرخوندمتون. يه آقايي هم اومد و دخترش رو سوار كرد. زودي به آقاهه گفتي من و مهرشاد خواهر و برادريم ولي نه اونجوري كه شبا پيش هم باشيم و يه جا بخوابيم. آقاهه نگاه معني داري به من كرد.

يه ظهر مي خواستم بخوابونمت زير بار نمي رفتي كنار هم دراز كشيديم و كلي برات شعر خوندم و قصه گفتم و باز نخوابيدي. عصباني شدم و با حالت عصبانيت كه چشم هاي آدم كمي گشاد ميشه بهت گفتم چرا نمي خوابي؟ يهو نگام كردي و گفتي واي مامان چه چشمهاي قشنگي داري.

يكي از همسايه هاي باباتم اينا رو توي كوچه شون ديديم بهت گفتم خورشيد اين آقا دوست باباتمه بهش سلام كن. سلام كردي و بعد آروم گفتي همه دوست هاش هم مثل خودش بي مو هستند.

اوايل توي مهد دستشويي نمي رفتي و وقتي ميومدم دنبالت تا سوار ماشين مي شدي مي گفتي بايد برم دستشويي و يا سريع مي بردمت خونه مامان سوسن يا به زور مي بردمت دستشويي مهد. يه روز نمي خواستيم بريم خونه مامان سوسن و گفتم بريم دستشويي مهد قبول نمي كردي و گفتم خب چيكار كنيم گفتي برو در خونه مردم رو بزن و بريم دستشوييشون گفتم برم چي بگم آخه ما غريبه ايم راهمون نمي دن گفتي چيه خب برو بگو بچم جيش داره كجا جيش كنه وسط خيابون

يه عادت بامزه هم داشتي تازه كه از پوشك گرفتمت (دو سالت تموم شد از پوشك گرفتمت خيلي راحت اصلن اذيتم نكردي) جايي مهموني مي رفتيم و مي بردمت دستشويي دقيق راجع به دستشويي نظر مي دادي كه قشنگه يا كثيفه يا چه جا مايعي قشنگي دارند و خلاصه تا يك سال با دستشويي خونه ها درگير بودي

يه عادت ديگه تم اين بود كه از خيلي كوچيكي  هرچي بهت تعارف مي كردن يا بهت كادو مي دادن مي گفتي مرسي خونمون داريم يا مرسي خونمون خورديم يا مرسي همين الان خورديم. خيلي بامزه بود بعضي ها كه اولين بار ميشنيدند كلي مي خنديدند. فكر كن خيلي بهت برمي خورد اگه بهت تعارف نمي كردند و به من مي گفتند برات بردارم و من يه جوري بهشون مي فهموندم كه بهت تعارف كنن بعد تو خيلي جدي مي گفتي مرسي خونمون خورديم.

عزيزم خيلي كار دارم. باز ميام. فعلا"

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان آریان جون
20 آبان 90 22:00
چه کارهای جالبی. خدا دختر نازتون رو براتون نگهش داره. خوشحال میشیم به ما سر بزنید
خاله نسرین.مامان صدف و سپهر
25 آبان 90 17:17
ماشاالله به این گوله ی نمک!!!!!!!!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد