براي تو 25 (با هم خوشيم)
عزيز مامان خيلي دلشوره دارم آخه فردا من و تو با مامان سوسن اينا مي خواهيم بريم مسافرت اولين سفريه كه ما بدون بابا مي ريم. دلم يه جوريه اميدوارم بهمون خوش بگذره و دوريشو بتونيم تحمل كنيم.
اين چند روزه با هم ماجراهايي داشتيم:
- همراه تو وبابا با ماشين جديد رانندگي ميكردم و قر مي زدم كه اين ماشين خوب نيست و من با اون يكي راحت ترم كه يهويي گفتي:
تو: مگه بچه ايي انقدر نق مي زني. حواستو جمع كن كه ياد بگيري.
من:
***********************************
- صبح ها تو رو بغل مي كنيم و مياريم تو ماشين و بابا كفش هاتو مياره كه اون روز يادش رفت.عصري تو رو با دمپايي مهد تا خونه آوردم.
شب به بابا ميگي:
تو: بابا چرا كفشهامو جا گذاشتي. انقدر خجالت كشيدم. روم نشد به مهرشاد سلام كنم يه وقت نفهمه من با دمپايي اومدم.
بابا: خب بهم نگفتي كفشهاتو بيارم.
من: دوبار گفتم.
بابا: بايد سه بار مي گفتي.
خورشيد: آدم يه حرف رو يكبار مي زنه و اون يكي گوش ميده.
بابا:
من:
*****************************************
- برچسب هاتو به مهرشاد نميدادي و اونم ناراحت بود.
من به مهرشاد: الهي عمه فدات شه. برات يه بسته 1000 تايي شو ميگيرم خورشيد كار بدي ميكنه كه بهت نمي ده.
تو سريع: بيا مهرشاد اينا مال تو. مامان اون 1000 تايي رو برا من بخر.
من و مهرشاد:
***************************************
فيلم جشن روز كودك مهدتون رو گذاشتيم و نگاه مي كنيم. تو و پارسا(از بچه هاي مهد و هم كلاسي مهرشاد) داريد با هم مي رقصيد.
مهرشاد: خورشيد كه با پارسا داشت مي رقصيد اصلن ذهن من قاطي پاتي شد. اصلن اين قسمت فيلم رو پاك كنيد.
ما:
خورشيد:
***************************************
راستي يه چيزي يهويي يادم اومد.
يكماه بود كه مهد مي رفتي و دو سال و 9 ماهت بود. يه بچه ايي رو صبح ها مي آوردن كه از تو يك سال كوچكتر بود و خيلي گريه مي كرد.
يه روز برام تعريف كردند كه وقتي بچهه اومده و گريه مي كرده كيفتو كه روش چشم و دهن داشت بردي نشونش دادي و سعي مي كردي حواسشو پرت كني كه گريه نكنه. خداييش ذوق زده شدم در حد ....
خيلي دوست داشتني هستيا!
**************************************