خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

خورشید

براي تو 9(باز هم شيريني هاي تو)

1390/8/10 13:50
نویسنده : مامان خورشید
263 بازدید
اشتراک گذاری

هستی ام، بازم می خوام برایت از حرفهای بامزه ای که می گویی بنویسم. تا بدانی طعم بودنت فوق العاده است.

یکروز ازم خواستی برایت لاک بزنم کار داشتم و تو هم اصرار داشتی، کلافه شدم و گفتم دیگه برایت لاک نمی زنم تا خودت بزرگ بشی و برای خودت لاک بزنی، اون قضیه گذشت و با هم کنار اومدیم. یکروز اومدی گفتی مامان برایم روج (روژ لب) می زنی. گفتم نه مامان تو الان کوچیکی و خودت خوشگلی و رنگ لبات بی نظیره و احتیاجی به آرایش نداری، بزرگ شدی برات روژ می زنم. توهم خیلی جدی در حالیکه داشتی از اتاق می رفتی گفتی بزرگ شدم که دیگه خودم روج می زنم. تا چند لحظه نفسم بند اومد.

یه 5شنبه طبق معمول من مشغول کار خونه بودم و تو هم تو اتاقت سرگرم. یهو از اتاق اومدی بیرون درحالیکه عینک زده و بودی و کیف دستت گرفته بودی و کلی النگویهای رنگارنگ از ست های مختلفت دستت بود و دو سه تا کش مو هم تو انگشتت بعنوان انگشتر، اومدی جلوم و گفتی مامان مثل خوشگل خانوما شدم. بعد من برات توضيح دادم كه خوشگل خانوما خودشون رو مثل فروشنده هاي مترو درست نمي كنند و هر چقدر بيشتر به خودت وسيله آويزون كني خوشگل تر نمي شي. بعد فكر كردم نكنه كلا از اين مدل ها خوشت مياد كه النگو مي ريزن تا بيخ گلوشون و اينا! واي ي ي ي

يه بعد از ظهر براي اولين بار با بابا رفتي نون بگيري و اتفاقا نون با تاخير در مي اومد و شلوغ بود.(اين ماجرا رو بابا تعريف كرد) تو هم طبق معمول شروع به برخوردهاي اجتماعي كرده و سر صحبت را با افراد توي صف بازكردي. يه خانوم بچه به بغل هم توي صف بوده و بچه آب مي خواد و مامانه از كيفش يه بطري آب و يخ در مياره و به بچه آب ميده. جنابعالي هم ميري جلو و خيلي جدي ميگي آدم به يه بچه به اين كوچيكي آب به اين يخي نمي ده بخوره. لغزپراني شما همانا و عدم پذيرش بابا براي بردن دوباره شما به نانوايي همان.

مسافرت بوديم و توي حياط با سودابه جون اينا عكس مي انداختيم تو يكي از عكس ها سودابه جون چند تا تذكر داد كه ژستمون بهتر باشه تو هم ظاهرا خسته شدي و گفتي: واي حالا انگار داره عكس جهاني ميگيره!

رفته بوديم شام رستوران و به قول تو غذافروشي تا نشسته و صحبت برسر انتخاب غذا شد . خيلي بلند فرموديد كه من فقط دراز پله پله ميخورم و البته منظورتان هات داگ بود.

بابا رفته بود خريد براي خونه ميوه و سيفي جات خريده بود. من هم حالم بد بود و خوابيدم. بابا بهت شام داد و چند تا سيب زميني آب پز كرد تا من بخورم و گلوم بتر بشه. يكي براي خودش خورد كرد و آورد خورد و بعد براي من آورد كه من نخوردم و دوباره خودش شروع كرد خوردن. از اتاق اومدي بيرون و گفتي: چيه تازه رفتي سيب زميني خريدي هي مي پزي و خودتم ميشيني ميخوري! (خداييش پر رويي)

داشتيم چند تا عكس از مهد مي ديديم و توي عكسها مربي مهرشاد داشت بهش غذا ميداد. نرگس جون گفت ببينيد پسر به اين بزرگي بايد بهش به زور غذا بدن. تو هم با لبخند گفتي: قربون اين پسر برم با اين غذا خوردنش!

ماماني كار دارم، برم بقيه اش رو بعدا" برات مي گم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد