بازهم مهرشاد عزيزتر از جانم
مهرشادم به بهانه روز تولدت ياد خاطرات زيباي به دنيا اومدنت افتادم. اينكه چقدر براي اومدن عجله داشتي و مامانت صبح كه مي خواست بره سركار يكسر رفته بود معاينه كه دكتر گفته بود داره به دنيا مياد و انقدر سريع و راحت به دنيا اومدي كه وقتي اومديم بيمارستان مامانت هنوز مقنعه سركار سرش بود. يه پسر سرخ با موهايي سيخ سيخ و مشكي (واي ي ي) به نظرم زيباترين نوزاد روي زمين بودي. وقتي صبح خبر به دنيا اومدنت رو شنيدم انقدر با هيجان و ذوق بين همكارا شيريني پخش كردم كه يكيشون هول شد و گفت خودتون بچه دار شدين. فكر كن بنده خدا حتما فكر كرده بود من بخاطر خبر مثلا باردار شدنم دارم بين 20 تا همكار آقا شيريني تعارف مي كنم. خلاصه كه توي خانواده عاشق بچه ما تو اولين ني ني بودي كه اومدي و شور و هيجاني رو بهمون دادي كه حتي اومدن خورشيد برام انقدر شورانگيز نبود. آقا ترين ني ني دنيا بودي از خوردن و خوابيدن و خلاصه همه چيز فوق العاده. براي لحظه لحظه بزرگ شدنت از دندون درآوردنت تا ساندويج گاز زدنت تو 9 ماهگي و راه رفتنت تو 7 ماهگي و حرف زدنت واي خدا تو 2 سال و نيمگي كه دقمون دادي تا بگي عمه انقدر ذوق كرديم كه بعضيها فكر مي كردند ما خانوادگي ديوانه ايم يا عقده بچه داريم!
شيرين تر از جانم آرزوي ديدن تمام شاديهاي زندگيت را دارم. براي مدرسه رفتنت، دانشگاه رفتنت، داماد شدنت، قد كشيدنت، مرد شدنت بيصبرانه منتظرم و همراهتم.
مرد كوچك خونه ما كه به قول خودش "وقتي خدا حالش خيلي خوب بود اونو و خورشيد رو به ما داد"