براي تو 38(قلعه سحرآميز)
يكشنبه عروسكم از طرف مهد رفته قلعه سحر آميز. حالا بماند كه يكهفته كل فكر و ذهنش اين اردو بود و از ذوق 5/5 صبح بيدار شد و حالا هميشه 7 دم مهد به زور بيدار ميشه ها و بماند كه من چه خون دلي خوردم و چه استرسي كشيدم تا خانومي بره اردو و كيف كنه. بعد از ظهر رفتم دنبالش كه گزارش دادن تو ماشين برگشتني خوابش برده و بغلش كرديم و دوباره توي مهد خوابيده. يعني خدا مي دونه چه آتيشي سوزونده كه اينجور خوابش برده. حالا اومده تو ماشين و دارم ازش مي پرسم خب چه خبر؟
واي انگار منتظر بود كه يهو منفجر شد و تند و تند گزارش داد كه چيا سوار شدن و درحين گفتن اينكه سوار چه وسيله اي شدن كلا مي رفت تو حس اون فضا و دوباره هيجانزده مي شد و عرق مي كرد و نفسش بند مي اومد و دوباره سر وسيله بعدي از اول.....
فكر كنم نيم ساعتي طول كشيد تا آروم شد و گفت مامان خوابم مياد و دوباره تو ماشين خوابيد و تو خونه هم يك ساعت ديگه خوابيد.
يعني خودش رو هلاك كرد از ذوق و هيجان. بعد من چطوري اجازه ندم بره اردو و به اين ترسم اجازه خودنمايي بدم.
حالا ديروز با مهرشاد بعد اينكه از فضاي هيجاني خارج شدن دارن بحث فني مي كنن كه اين وسايل چطوري كار مي كنه و از چرخ و يا قرقره استفاده مي كنن و چطوري بچه ها رو بالا مي برن و پايين ميارن و خلاصه بحث فني داغ اين دو تا وروجك شنيدني بود.
خورشيد: مامان سوار شديم بعد آروم آروم رفت بالا و بعد يهويي اومد پايين و همه دلمون گرفت
من: يعني چي دلتون گرفت، مگه ناراحت كننده بود؟
خورشيد: نه انقدر تند اومد پايين جيغ زديم و بعد دلمون گرفت.
من: آها نفستون بند اومد و دلتون ريخت.