خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

خورشید

براي تو 5 (شيرين زباني)

1390/7/27 14:54
نویسنده : مامان خورشید
284 بازدید
اشتراک گذاری

خورشيدم، امروز مي خوام برات از شيرين زبونيهات بگم

انقدر زود به حرف اومدي و قشنگ صحبت مي كردي كه كلمه اي رو اشتباه تلفظ نكردي و هرچي كه ياد مي گرفتي درست تلفظ مي كردي البته قبل يكسالگي كمي اشتباه داشتي ولي يكسال به بعد ديگه واضح صحبت مي كردي. از دو سالگي پشت تلفن قشنگ حال و احوال مي كردي.

تعارف كردن رو خيلي زود يادگرفتي از مرسي و بفرما و شب بخير و خوبي خواهش مي كنم و خلاصه زود ياد گرفتي

تو دوسالگي از 1 تا 10 مي شمردي و يواش يواش تا 20 رو هم ياد گرفتي

سه سالت بود يكروز بهم گفتي "مامان زندگي اصلا چيز بدي نيست"

تو دو سالگيت يكبار داشتم از چاقيم مي ناليدم گفتي "مامان تو خيلي خوشگلي ولي بهم قول بده از اين چاقتر نشي"

صبح تولد 4 سالگيت بهت گفتم بيا تمرين رقص كن گفتي"من كه كاري ندارم من مي ايستم پسرها دورم مي چرخن"

تو سه سالگي يه جمعه من و تو تنها بوديم بابا رفته بود شمال يهو گفتي "مامان ماكه كاري نداريم بابا هم كه يه جاي دوره بيا باهم بريم آمريكا، خريد كنيم، بگرديم"

دو ساله بودي با عروسكت اومدي حموم كلي قربون صدقه اش رفتي بعد بهش گفتي "بذار بشورمت مثل من خوشگل بشي ناز بشي خانم بشي عسل بشي....." يه هفت هشت تا صفت توپ براي خودت رديف كردي

سه سالت بود برات يه شام الكي و هول هولي درست كردم و گذاشتم جلوت يه نگاه كردي و گفتي "چيه اين غذاهاي كثافت كاري درست مي كني" البته بعدش كلي ازم عذرخواهي كردي و از دلم درآوردي.

سه سالت بود شمال رفته بوديم به خانم هاي كارگر كه براي مامان بزرگ تو حياط كار مي كردند گفتي "اين كار ها چيه شما مي كنيد اين كارها مردونه است شما خسته مي شيد بعد مي خواين چايي بريزيد سيني از دستتون مي افته"

دو سال و نيم  بودي و تازه رفته بودي مهد به بابا گفتي "تو هم سر كلاس براي شاگردات cd ميذاري" بعد هم گفتي منهم بزرگ بشم به شاگردام كوانتوتو (كوانتوم از درس هاي فيزيك) ياد مي دم

سه سالت بود به مدير مهد گفتي "مامان گفته با خاله هاي مهد دوست نشو آخه اونا خاله واقعيت نيستند" فكرشو بكن وقتي مدير مهد اينو گفت من چه حالي شدم

براي تولد4 سالگيت يه نفر از فاميل رو نمي خواستم دعوت كنم يه هفته قبل جايي ديديمش رفتي بهش گفتي "مامانم مي خواد تولد بگيره شما هم بياييد"

دو سالت بود مامان مهرشاد دعواش كرد پريدي جلو و گفتي "پسر به اين خوبي چرا سرش داد مي زني"

سه ساله بودي سر ميز شام مامان ميعاد بهش گفت چرا غذاي تو بشقابت رو كامل نمي خوري؟ بهش گفتي "آدم سر غذا سر بچه اش داد نمي زنه"

دو سه هفته پيش عمو خسرو از در اومد تو بهش گفتي "سلام پسر گل ،گل آفتابگردون"

سه سالت بود و مهموني داشتيم گذاشتمت پيش خاله راحله، شب داشتن برت مي گردوندن تو ماشين گفته بودي" ببخشيد خيلي مزاحمتون شدم بايد منو برگردونيد"

دو سالت بود و عمه ات اينا مهمونمون بودند. دوش گرفتم و داشتم تو اتاق لباس عوض مي كردم اومدي تو و يهو شروع كردي خوندن كه "مامان لختش قشنگه" صداي خنده همه از بيرون مي اومد.

سه ساله بودي كه به مامان سوسن گفتي "مامان من ديگه بچه نمي آره خودم يه بچه مي يارم و ازش مرابقت مي كنم و بزرگش مي كنم"

دو ساله بودي گذاشتيمت پيش مامان سوسن و رفتيم خريد و بعد من و بابا ذرت خورديم و ليوان ها تو ماشين جا موندشب تا سوار ماشين شدي يهو گفتي "رذت خوردين؟" واقعا اون لحظه قيافه من و بابا ديدني بود.

4 ساله بودي كه محمد مهدي دوست همسن خودت اومد خونمون و رفت تو اتاقت. بهش گفتي "يادته كوچولو بودي اومدي خونمون اصلا هم خجالت نكشيدي"

سه سالت بود يه روز صبح شمال بوديم تو زود تر بيدار شدي و رفتي صبحانه بخوري و عمه الهه يه لقمه بهت داد بهش گفتي "بذار مامانم بياد بهم بده صداش بيفته" يه بار هم عمه الهه اومد خونمون براش هندونه اوردم ظرف هندوانه را برداشت گذاشت پيشش تا بخوره نگاش كردي و خيلي جدي گفتي "خيلي هندونه دوست داري"

واي دوباره دارم از تو مي نويسم و زمان رو فراموش كردم. عزيزم باز هم خيلي پست طولاني شد.

هر كلمه و جمله اي كه ياد گرفتي برام دنيايي از خاطره شد و باعث شد بيشتر و بيشتر به كلماتي كه مي گويم فكر كنم كلماتي كه تو با چنان سرعتي مي آموزي كه  از شدت حيرت مدتها به آن مي انديشم

دختركم منو بخاطر تمام كلماتي كه نبايد به زبان مي آوردم  و تو نبايد مي آموختي ببخش. بخاطر كلماتي كه از ما ياد گرفتي و بعدا بخاطر به زبان آوردن آنها سرزنشت كرديم ببخش.

جمله زيباييست:

كودكان ما آنگونه تربيت مي شوند كه ما هستيم نه آنگونه كه ما مي خواهيم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

گل آفتابگردون
26 مهر 90 16:41
مامان خورشید این پست هم مثل قبلی ها خیلی قشنگ بود. کلی خندیدم. خوش به حال خورشید که پدر و مادرش اینقدر در تربیتش دقت میکنند. کاش همه پدر و مادرها اینچنین بودند ...
مامان سانای
5 تیر 91 9:03
کلی به حرفاش خندیدم . سانای من هم خیلی زود زبان باز کرد( آذری) و کلمات را درست تلفظ می کرد .فارسی رو الان کاملا یاد گرفته. از مهر ماه می خواد بره مهد می ره (آخه نیمه دومه والا مهر ماه باید می رفت آمادگی) . تازه،داره زبان را ترکی استانبولی را یاد می گیره..
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد