خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

خورشید

براي تو 11 (سخنان حكيمانه)

فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار...
15 آبان 1390

براي تو 10 (تست شخصيت شناسي)

نازنينم، چهارشنبه (90/8/11) با روانشناس مهدكودك درباره نتيجه تست شخصيت شناسي تو صحبت كردم. جلسه خوبي بود كه فكر كردم نكاتي كه در مورد تو مي گفت رو اينجا ذكر كنم تا در آينده بتوانيم ارزيابي كنيم كه آيا موفق شده ايم با هم منفي ها را پاك و مثبت ها را برجسته تر كنيم. تست شخصيت شناسي  يه تست ساده بود كه از تو خواسته بودند خانواده ات را نقاشي كني. عزيزم در نقاشيت فقط 6 تا بادكنك كشيده بودي و بيچاره روانشناس مونده بود كه چگونه از روي 6 تا بادكنك احساسات تورو درك كنه و البته پايين تست تو نوشته بود كه تكرار شود و تست هاي مكمل نيز گرفته شود. 1- اينكه بادكنك ها را با اسم افراد نامگذاري كرده بودي و به اسم مامان سوسن و باباتم و خواهرم و يه بچه ا...
14 آبان 1390

براي تو 9(باز هم شيريني هاي تو)

هستی ام، بازم می خوام برایت از حرفهای بامزه ای که می گویی بنویسم. تا بدانی طعم بودنت فوق العاده است. یکروز ازم خواستی برایت لاک بزنم کار داشتم و تو هم اصرار داشتی، کلافه شدم و گفتم دیگه برایت لاک نمی زنم تا خودت بزرگ بشی و برای خودت لاک بزنی، اون قضیه گذشت و با هم کنار اومدیم. یکروز اومدی گفتی مامان برایم روج (روژ لب) می زنی. گفتم نه مامان تو الان کوچیکی و خودت خوشگلی و رنگ لبات بی نظیره و احتیاجی به آرایش نداری، بزرگ شدی برات روژ می زنم. توهم خیلی جدی در حالیکه داشتی از اتاق می رفتی گفتی بزرگ شدم که دیگه خودم روج می زنم . تا چند لحظه نفسم بند اومد. یه 5شنبه طبق معمول من مشغول کار خونه بودم و تو هم تو اتاقت سرگرم. یهو از اتاق اومدی بیرو...
10 آبان 1390

براي تو 8 (به بهانه سرماخوردگي)

بهترينم، ديروز اتفاق بامزه اي افتاد كه ديدم خالي از لطف نيست كه تعريف كنم. دو شب قبل كه خونه مامان سوسن بوديم، از ديوار راه پله آب زيادي ريخته بود و ديوار كاملا خيس شده و ظاهر بدي پيدا كرده بود و ما همه دستپاچه شديم كه اين آب از كجاست و يه وقت ديوار خراب نشه و غافل از اينكه دو تا گوش تيز داشت به دقت به حرفامون گوش مي داد و به شدت ترسيده بود. خلاصه تا آخر شب دلواپس و درگير اين قضيه شدي كه مبادا خونه مامان سوسن خراب بشه و هر چقدر برات توضيح داديم كه مهم نبوده و فقط به خاطر گرفتگي ناودون (فكر كن ناودون رو چطوري برات توضيح داديم) بوده و خلاصه قانع نشدي. عزيزم ديروز صبح كه گذاشتمت مهد حالت خوب بود و ظهر ناگهاني تماس گرفتند كه حالت بده و ميگي ...
10 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد