براي تو 74 (من به چه زباني با تو سخن گويم واقعا"؟)
ديروز رفتم دنبالش مهد و خيلي خوب و خوش در اومديم و خواستم برم شهروند خريد و بعد خونه
كه يهويي گفت: واي مامان بريم خونه كه دستشوييم داره ميريزه.
گفتم: پس شهروند نميريم.
در جا شروع كرد گريه بسكه خريد و چرخيدن تو شهروند رو دوست داره. خلاصه كلي حرف زدم و آخرشم قانع نشد و گريه كرد
و من هم از در ديگه وارد شدم و گفتم: كه آخ كه چقدر من بيچاره ام كه وقتي با وجود خستگي اينجور مشتاق و خندون ميام دنبالت و بغلت مي كنم و پارك مي برمت و حالا كه مي گم شهروند نريم تو با من اينجوري مي كني .
يهو گفت: نه اصلن نريم.
گفتم: چي شد تو كه مي خواستي بري و منو ديوونه كردي.
با بغض ميگه (الهي هزار بار فداي اون چشما و صداي بغض گرفته اش بشم.): تو منو تو شرايط سخت انتخاب بين خودتو و شهروند قرار ميدي.
************************************************************************
چون از مهر تا خرداد مدرسه مي رفت و الان يه ماهه دوباره مهد ميره بچه ها هنوز خوب باهاش جور نشدن و بعداز ظهرها كه تعداد بچه ها كمه و يك ساعتي خودشون با هم بازي مي كنن تا ماها بريم دنبالشون خورشيد رو تو جمعشون راه نمي دن و تنها مي مونه.
اومده ميگه: مامان من تنها ميشينم با بغض نگاهشون مي كنم و اونا هم با من بازي نمي كنن.
هر كار و راهي كه به نظرم رسيد بهش گفتم از اينكه ببين مشكلت چيه با تو بازي نمي كنن تا اينكه از مربيتون راهنمايي بخواه تا اينكه من برم صحبت كنم و به هيچكدوم گوش نمي داد و باز حرف خودشو تكرار مي كرد يعني دقيقا يك ساعت و نيم بحث كرديم.
آخرش خسته شده ميگه: اصلن مي دوني مامان مشكل من با حرف حل نميشه، بهتره تو دعا كني دوست رها كه بعضي وقتا مياد مهد، بياد اون بره با دوستش بازي كنه، منم با نسترن.
ميگم: الان به نظرت راه حلت منطقيه؟
ميگه: آره درست ميشه و صبح هم خوشحال ميگه خواب ديدم دوست رها اومده و منم با نسترن بازي كردم.
منم احساس مي كنم چقدر مادر مفيدي هستم و چقدر وقت و انرژي كه مي ذارم در تربيت اين بچه موثره.