اي خدا كاش من 6 تا خواهر و برادر داشتم
عروسي خواهر عزيزتر از جانم، ستاره خونمون 24 مرداد برگزار شد و واقعا موجي از شور و هيجان و شادي و ... برامون به همراه آورد. خيلي خوب بود و به هممون خيلي خوش گذشت و جاي همه خالي. واقعا كاش به جاي يه خواهر و برادر 6 تا داشتم بسكه وجودشون لذتبخشه.
خورشيد پا به پاي ما خريد كرد و از چيزي عقب نموند. اول دو دست لباس براش خريديم تا كوتاه اومد كه من هم بتونم دو دست لباس بخرم و وقتي من دو جفت كفش گرفتم كلي شاكي شد كه چرا دوتا دوتا و برا من يكي گرفتي.
رفته بود تو فاز وقت گرفتن از آرايشگاه و شيميوم كردن كه براي اينكه دلش نشكنه چند روز قبل عروسي بردمش آرايشگاه و موهاش رو براش كوتاه كردم. بعد آرايشگاه برگشته نگران بهم ميگه: مامان حالا مي تونم موهامو شيميوم كنم؟
از دو سه روز مونده به عروسي هم هر روز صبح كه بيدار مي شد هيجانزده حساب مي كرد كه چقد ديگه بخوابه عروسيه.
روز عروسي هم با اينكه ظهرش نخوابيد ولي خوب همراهي كرد و كلا از روي سن پايين نيومد و با همه رقصيد. زيادم من و باباش رو تحويل نگرفت و بيشتر خودش برا خودش مي رقصيد. اول عروسي يكم رفته بود تو فاز اينكه بايد كنار عروس و داماد بمونه بعد ظاهرا ديد زياد كار جالبي نيست و ديگه كلا وسط بود.
رقص چاقو رو هم كه از يكماه قبل با مربيش تمرين كرده بود خيلي خوب انجام داد.
آخر شب هم توي خواب كلي ازم تشكر كرد كه بردمش عروسي.
فرداي عروسي هم كلا به خاله اش چسبيده بود چون به قول خودش شب عروسي نتونسته بود به حد كافي كنار عروس باشه.
مهرشاد عزيزم هم يكساعت اول با كت و شلوار حفظ ظاهر كرد و بعد كلا توي باغ بود و اگه شما ديدينش ما هم ديديمش.