خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

خورشید

براي تو 43 (اينو ديگه كجاي دلم بزارم)

1391/4/14 14:20
نویسنده : مامان خورشید
394 بازدید
اشتراک گذاری

در بازگشت از مهد و در حاليكه در دفتر رابط مهد خورشيد نوشته شده به دليل بازيگوشي واحد كار برگ و رگبرگ ها رو خوب ياد نگرفته.

من: خورشيد چرا دقت نمي كني و باعث مي شي توي دفترت اينجوري بنويسن.

بابا: ايضا يه چيزي تو همين مايه ها

خورشيد: ببينيد خيلي دارين تو كار من دخالت مي كنيد. من بعضي قسمت هاش رو ياد گرفتم باقيشم حالا ياد مي گيرم.

من بعد چند لحظه كه از شوك حرف خورشيد دراومدم: خب اگه اينجوريه من ديگه تو كاراي شما دخالت نمي كنم اصلا من چكار دارم كه تو رو بيارم مهد.

خورشيد: نرگس جون (مامان مهرشاد) منو مياره. اون كه هر روز پسرش رو مياره خب منم مياره.

***********************************************

در لحظه خداحافظي از مهموني دم درخورشيد شروع به گريه كه نريم از اينجا و بغلش كردم و سريع اوردمش تو ماشين و سر راه جاي ديگه هم رفتيم

و دوباره در لحظه خداحافظي از مهموني دم در به صاحبخونه خورشيد به آرامي طوريكه من نشنوم: ببخشيد خيلي وقته براي من چيزي نخريدينا.

يعني بغلش زدم و سريع آوردمش تو ماشين و مي گم چرا اينو گفتي. فكر كرده بود صاحبخونه يادش رفته بهش بده يادآوري كرده دم رفتن بهش كادو بده.

بهش مي گم: چرا داريم از جايي ميريم به جاي خداحافظي يا گريه مي كني يا اين حرفا رو ميزني؟

خورشيد: خب سريع منو بغل مي كني مياري تو ماشين نمي ذاري گريه من تموم بشه درست خداحافظي كنم.

*********************************************

خورشيد توي اين 5 سال دو بار بيشتر مجلس ختم نرفته و انقدر هم مدت حضورش كم بود كه به تذكر و اينا و توضيح نرسيد. چند روز پيش قرار بود ديدن عزيزان عزاداري بريم و چون خورشيد رو خيلي دوست داشتند فكر كردم با خودم ببرمش تا روحيه اون عزيزان هم عوض بشه.

خورشيد در حاليكه دلش مي خواست پيش مامان سوسن بمونه و با ما نياد: مامان از الان بگم، من نمي تونم بيام اونجا ساكت بشينم دعا بخونما.

*******************************************************

خورشيد در آشپزي به مامان سوسن كمك مي كنه و بعدم كمي ظرف مي شوره و ضمن اينكه وقتي مامانم بهش رنده داده تا كمي سيب زميني رنده كنه

خورشيد: مامان سوسن رنده مثل چاقوئه و نبايد دست بچه داد.

و بعدهم دست به كمر وارد هال شده و به باباتم گفته: خب چيه هروقت من اينجا ميام شما يا اخبار مي بيني يا جدول حل مي كني. خب پاشو يكم كار كن منم خسته شدم.

***************************************************************

و سرانجام ديروز بعد از يك هفته موفق شده از خاله مهد يه ستاره به پاس خوب بودنش بگيره و وقتي رفتم دنبالش با كلي ادا و اطوار از پله ها اومد پايين و دست به كمر

خورشيد: مامان من ديگه به آخر خط رسيدم.

من و همه مامانايي كه اومده بودن دنبال بچه ها و مدير و خاله ها كه در صحنه حضور داشتند: چرا؟؟؟؟؟

خورشيد: ديد ديريد ديديد برچسب گرفتم.

من: واي ي ي..... از كي؟

خورشيد با يه قر اساسي به كمر: اگه تونستي حدس بزني؟

من: نه تو رو خدا زودتر بگو؟

خورشيد با مكث تا من بيشتر هيجان زده بشم: از خاله صبا

يعني واقعا يه لحظه احساس كردم خورشيد مدرك فارغ اتحصيلي اش رو از آكسفورد گرفته.

***************************************************************

و من اكنون سخت در تفكر اينكه در اين 5 سال چه كردم كه حاصل اينهمه تلاشم اين شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

****************************************************************

خورشيدم در بهار 91

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

ستاره زمینی
14 تیر 91 17:42
عزیزم فرزند سالاری دیگه رو حرفشون نمیشه حرف زد بچه های الان اینقدر باهوش و ذکاوتند که...............!!!!خدا حفظشون کنه.
نگین مامان رادین
14 تیر 91 19:24
این روزها که حادثه بیداد می‌کند دل از فراق روی تو فریاد می‌کند برگرد ای مسافر تنهایی فاطمه بانگ تو قلب فاطمه را شاد می‌کند نیمه ی شعبان سالروز ولادت یوسف فاطمه مبارک
ستاره زمینی
16 تیر 91 18:17
دخترم عشق من
17 تیر 91 7:54
ای جونم قربون شیرین زبونیای این دختر ورووجک برم من . از طرف من محکم لپشو ببوس
نرگس
18 تیر 91 8:26
مناظره بین شما و دخترتون فوق العاده است آدم حال می کنه میاد به وبلاگتون
راحله مامان احسان
19 تیر 91 10:30
قربون بلبل زبونیات خاله جون...
مامان نيروانا
19 تیر 91 12:17
اي خداي من. بذار جلوي روت هي بخون حالشو ببر عزيزم. من كه رسماً نيشم جلوي مانيتور باز و شد و لو رفتم دارم كار غيرجدي انجام ميدم سرِكار. حسابي روشن شدم خورشيدم. الهي من فداي اون مدرك فارغ التحصيليت بشم كه با همين قر و اطوار رو كني. جوووونم خورشيد جووونم مامان باحالش
علیرضا
21 تیر 91 13:23
مادري پس ازدادن پول و طلاهاش؛ از داخل ستاد پشتیبانی جنگ بیرون آمد. صدا آمد؛ مادر رسیدتون! مادرخندید و گفت : من برای دادن دو پسرم هم از کسی رسید نگرفتم.... بیاد شهدای والفجر۸، صلوات. یازهرا(س)
زهره مامان آریان
9 مرداد 91 1:31
وای دختر تو چه زبونی داری. مامانی این خورشیدتون خیلی باحاله. انشالله یه روز مدرک فارغ التحصیلی شو با افتخار تقدیمتون کنه.
مامان بهار
20 شهریور 91 20:43
ماشالله چه دخمل خوشگل و نازی هستی. مشخصه خیلی شیرین زبونی و حسابی مامانت را تو منگنه می زاری. امیدوارم همیشه گل لبخند رو لبهات باقی بمونه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد