خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

خورشید

اي خدا كاش من 6 تا خواهر و برادر داشتم

عروسي خواهر عزيزتر از جانم، ستاره خونمون 24 مرداد برگزار شد و واقعا موجي از شور و هيجان و شادي و ... برامون به همراه آورد. خيلي خوب بود و به هممون خيلي خوش گذشت و جاي همه خالي. واقعا كاش به جاي يه خواهر و برادر 6 تا داشتم بسكه وجودشون لذتبخشه.   خورشيد پا به پاي ما خريد كرد و از چيزي عقب نموند. اول دو دست لباس براش خريديم تا كوتاه اومد كه من هم بتونم دو دست لباس بخرم و وقتي من دو جفت كفش گرفتم كلي شاكي شد كه چرا دوتا دوتا و برا من يكي گرفتي.   رفته بود تو فاز وقت گرفتن از آرايشگاه و شيميوم كردن كه براي اينكه دلش نشكنه چند روز قبل عروسي بردمش آرايشگاه و موهاش رو براش كوتاه كردم. بعد آرايشگاه برگشته نگران بهم ميگه: مامان...
29 مرداد 1392

براي تو 75 (منو شطرنجي كنيد با اين تربيتم)

من يه دوست بسيار عزيز دارم كه با هم رفت و آمد خانوادگي داريم و پسر نازنينش مهد خورشيد ميره. مهد يه برنامه گذاشته هر هفته يكي از والدين ميان مهد و برا بچه ها در مورد شغلشون صحبت مي كنن. هفته گذشته دوست عزيزم رفته بود مهد و راجع به شغلش كه كار بسيار علمي است خيلي جدي و با استفاده از پاورپوينت برا بچه ها صحبت مي كرده. بعد يك ربع خورشيد خيلي جدي وسط اين برنامه ميگه: واي خاله شما چقدر باهوشيد. اينا رو از كجا ياد گرفتيد؟ خونه كه از اين حرفا بلد نيستيد بزنيد. ***************************** به دختر خاله ام سفارش خميردندون دادم برا خورشيد از خارج از كشور بياره و چند تا آورده بود. دادم به خورشيد ميگم اينارو خاله برات سوغاتي آورده...
8 تير 1392

براي تو 74 (من به چه زباني با تو سخن گويم واقعا"؟)

ديروز رفتم دنبالش مهد و خيلي خوب و خوش در اومديم و خواستم برم شهروند خريد و بعد خونه كه يهويي گفت: واي مامان بريم خونه كه دستشوييم داره ميريزه. گفتم: پس شهروند نميريم. در جا شروع كرد گريه بسكه خريد و چرخيدن تو شهروند رو دوست داره. خلاصه كلي حرف زدم و آخرشم قانع نشد و گريه كرد و من هم از در ديگه وارد شدم و گفتم: كه آخ كه چقدر من بيچاره ام كه وقتي با وجود خستگي اينجور مشتاق و خندون ميام دنبالت و بغلت مي كنم و پارك مي برمت و حالا كه مي گم شهروند نريم تو با من اينجوري مي كني . يهو گفت: نه اصلن نريم. گفتم: چي شد تو كه مي خواستي بري و منو ديوونه كردي. با بغض ميگه (الهي هزار بار فداي اون چشما و صداي بغض گرفته اش بشم....
28 خرداد 1392

براي تو 73 (خورشيد سياسي)

هفته قبل توي مهد در مورد سيستم راي گيري براشون توضيح دادن و بچه ها هم راي دادن. اومده خونه ميگه: مامان من بايد رييس جمهور بشم؟ من: جريان چيه؟ خورشيد: امروز راي داديم تا يكي رييس جمهور بشه. من: تو به كي راي دادي؟ خورشيد: خودم، همه به خودشون راي دادن. من: خب اينجوري كه هيچكس راي بالاتري نمياره كه انتخاب بشه. بعد در مورد سيستم راي گيري كلي براش توضيح دادم و كارتون زيباي آمريكايي رو كه خيلي زيبا راجع به انتخابات و تبليغ و راي گيري توش توضيح داده شده بهش يادآوري كردم و مثالهايي آوردم. كم كم متوجه شد چه اشتباهي كرده و حالا مي خواست ژست خودشم به عنوان رييس جمهور حفظ كنه آخرش ميگه: اصلن مامان مسئله مهمي نبود ما بچه ايم ...
27 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد