خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

خورشید

عزيز دل عمه

مهرشاد عزيزم مسافرت رفته بود و اونجا كلي عكس انداخته بودند كه ظاهرا يكسري از عكس ها به خاطر اشتباه برادرم پاك شده بوده و همسرش ناراحت بوده كه برادرم به شوخي ميگه عيب نداره دوباره مي ريم  اونجا و همون عكس ها رو دوباره مي اندازيم. مهرشاد هم ميگه: نميشه كه اونوقت احساسمون توي اون لحظه چي ميشه، خوشحاليمون و لبخندمون كه موقع انداختن اون عكس ها داشتيم چي ميشه؟ اونا رو كه نميشه دوباره انداخت. يعني مهرشاد خودت به عمه بگو وقتي تو نبودي ما چجوري از ذوق ضعف مي كرديم؟ ...
6 آبان 1392

براي تو 77 (جمله سازي)

خورشيد خانوم كلي به من و باباش اصرار كه شما جمله بگيد من باهاش كلمه بسازم. (كلي هم روي اين موضوع تاكيد داشت) باباي خورشيد: با "بابا" جمله بساز. خورشيد: بابا آب داد. باباي خورشيد: با "مامان" جمله بساز. خورشيد: مامان نان داد. كلا خسته نباشه اين دخترم با اينهمه خلاقيتي كه تو ساختن جمله بكار مي بره. باباي خورشيد: با "مهرشاد" جمله بساز. خورشيد: مهرشاد بوس كرد. خورشيد: مامان خورشيد: باباي خورشيد: ...
30 مهر 1392

براي تو 76 (حتما ياد ميگيري ولي من دلم برا اين روزا تنگ ميشه)

سر شام دارم غر مي زنم كه پير شدم و زير چشمهام چروك شده و باباي خورشيدم داشت بهم روحيه مي داد كه يهو برگشته ميگه: واي مامان دوباره هذيوناتو شروع كردي. ********************* رفتم دنبالش خونه مامانم و بلند شديم كه بريم خونمون رفته به مامان سوسن ميگه: پاشو شام بذار و به مامانم بگو شام درست كردم كجا مي خواي بري. ********************* ميگم اسم هم سرويسيهات چيه؟ باهاشون دوست شدي؟ ميگه آره، اونكه اسمش مهندسه است خيلي دختر خوبيه. هيچ جوري هم راضي نميشه كه اسمش محدثه ست. **************************** مهد هم كه مي رفت به دوستش كه اسمش سروش بود مي گفت سولوچ ...
10 مهر 1392

اول مهر، بعد مدرسه

هر دو شون اول مهر زود تعطيل شدن و به دليل راه نيفتادن سرويس، باباي عزيزم رفته بود دنبال هردوشون و بعدم خونشون و آتيشي سوزونده بودن و خودشونو هلاك كرده بودن تا ماها ساعت 5 برسيم و خلاصه خاطره اي شد اين روز اول مهر و بعدم كه كيك اول مهرشون رو مالوندن و خوردن. ...
3 مهر 1392

كلاس اولي من

جشن شكوفه هاي خورشيدم امروز برگزار شد و بهش خوش گذشت. از دوستاي دوره پيش دبستاني خورشيد هم چند نفري بودند و حسابي باهم بازي كردن و حرف زدن. دو هفته بود كه ديگه برا مدرسه بي تابي مي كرد و لحظه شماري. امروز كه بعد مراسم جشن مي خواستم ببرمش مهد، قبول نكرد و گفت با همه بچه ها توي مهد خداحافظي كرده و ديگه اونجا نميره و با خاله ستاره كه امسال زحمت كشيد و برا همراهيمون به جشن اومده بود رفت خونشون. نمي دونم فردا و يا روزايي كه كه مامان سوسن نيست و بعد مدرسه بايد بره مهد چكار كنم؟(خورشيد ساعت 2/5 تعطيل ميشه و من ساعت 4) بايد باهاش صحبت كنم و راضيش كنم. هرچند كه يكماه از مدرسه ها كه بگذره مثه پارسال دلش برا مهد و مربي هاي مهد تنگ ميشه و ازم خواهش...
30 شهريور 1392

براي مهرشادم، عمرم، نفسم

 برادرم، باباي مهرشاد داره سعي مي كنه پول جمع كردن رو يادش بده.  مهرشاد يه اسباب بازي درخواست كرده، باباش بهش گفته سعي كن تو خرج هاي ديگرت صرفه جويي كني تا بتوني پول جمع كني. مهرشادم كه قربونش برم از اول تابستون توي خرت و پرت هاي خياطي دو تا مامانجوناش گشته بود با دكمه و مرواريد و اينا انگشتر و گردنبند درست مي كرد و به ماها مي فروخت و ما هم كه از برنامه پول جمع كردنش خبر داشتيم بابت هر كدوم بهش پول مي داديم. حالا يه سري انگشتر درست كرده و آورده بود خونه مامان سوسن و تا من اومدم ازش بخرم، مامانش اشاره كرد كه نه ديگه بسه، خيلي رفته تو فاز پول جمع كردن و بهش گفتيم انگشترا رو همينجوري هديه كنه. اينا رو داشته باشيد كه يهوي...
5 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد