خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

خورشید

براي تو 62 (شيريني كلامت)

خورشيد: واي مامان، لا به لا پونه. منظور خورشيد: واي مامان، واويلا پونه. (پونه همكلاسي شيطونشه) **************************************************************** خورشيد: مامان فنري (فرني) سفت برام درست كن. منهم براش فرني سفت درست كردم و بهش دادم. خورشيد: مامان اصلا فكرشو نمي كردم من بگم سفت، شما ديگه به اين سفتيش كني. **************************************************************** بابا به خورشيد: به مامان بگيم ماكراني درست كنه. خورشيد: ماكراني چيه درست بگو ما..كا...نا...ري. حالا تكرار كن ماكاناري.متوجه شدي؟ **************************************************************** خورشيد براي مامان سوسن قصه مي گ...
25 آذر 1391

براي تو 61 (قضيه مشكوكه)

چند وقتيه كه خورشيد بدجوري از همكلاسي به نام آذين صحبت مي كنه و معلومه به شدت بهش وابسته است و كم و بيش راجع به عزيز ديگري به نام ليلي. كلي خوشحال شدم كه چه خوب خورشيد تونست با يكي دو نفر رابطه عميقي پيدا كنه. آخه توي اين مدت زيادي كه مهد مي رفت هيچوقت نديدم خيلي به كسي دل ببنده و صميمي بشه و تمام عشقش تو مهرشاد خلاصه شده و فقط براي اون دلتنگي مي كنه و بي تابش مي شه. خلاصه كه كلي خوشحال شدم و بعد يواش يواش ديدم اي بابا مثه اينكه آذين Ipad داره و ليلي هم يه چيزي مثل اون كه كلي تو روز اسباب بازي با هم بازي مي كنن و طي صحبت با معلم فهميدم كه بله اونا وسايلشون رو فقط به خورشيد مي دن و علت اينهمه علاقه رو حدس زدم. (البته من تو دل خورشيد نيست...
21 آذر 1391

براي تو 60 (من و خورشيد)

كنار هم دراز كشيده ايم تا بخوابيم: خورشيد: مامان ميشه يه لطفي بهت بدم؟ من: خواهش مي كنم، ممنون مي شم. خورشيد: لطفا يه ليوان آب برام بيار. من: آهان دخترم يه لطفي بهم بكن و يه زحمتي بهت بدم رو خلاصه كرد. **************************************** به دليل كمبود وقت من تو خونه، مشكلات كامپيوتري خورشيد رو باباي خورشيد حل مي كنه. موقع خوردن نهار، خورشيد: مامان شما كه انقدر غذاي خوشمزه درست مي كنيد، (من ذوقمرگ) بهتر نبود به جاي مهندس كامپيوتر و اينا آشپز مي شدي؟ من: بله، واقعا" **************************************** خورشيد: من مي خوام در آينده دانشمند، دندانپزشك، نقاش، خواننده و رقص (منظورش رقصنده است) بشم. من: در اينصورت بايد...
11 آذر 1391

براي تو 59 (لذت ديكته گفتن)

هنوز دست شيرين ترينم رو باز نكرديم و در مراجعه شنبه گذشته به مطب دكتر و در حاليكه خورشيد مي گفت مامان اگه دستم رو باز نكنه خودم رو همين جا تو مطب مي كشم، آقاي دكتر گفتند كه دستش جوش خورده (به قول خورشيد جوش اومده) ولي بهتره براي اطمينان 10 رو.ز ديگه هم توي گچ باشه و احتمالا فردا دستش رو باز مي كنيم و خورشيد هم اعلام كردند: 1- حالا كه دستش رو باز مي كنيم بايد شيريني ببره مدرسه 2- حالا كه دستش رو باز مي كنيم براش جايزه بخريم 3- حالا كه دستش رو باز مي كنه آقاموشه براش جايزه بزاره زير بالشش 4- و در اقدامي متهورانه ديشب مي گه: مامان حالا كه دستمو داريم باز مي كنيم يه جشن تولد برام بگير. از خوبي هاي اين گچ گرفتن دست راستش هم ا...
29 آبان 1391

براي تو 58 (رفتن به جشن تولد همكلاسي)

كلي با خودم كلنجار رفتم و با دو دلي اجازه دادم بره و قبلش كلي براش توضيح دادم كه ما خانواده پونه رو نمي شناسيم و اونا غريبه هستند و آدم نبايد راحت خونه هر غريبه اي بره و ممكنه اتفاقاتي بيفته كه اذيت بشي و يا برخوردايي داشته باشن كه ما با اونا موافق نباشيم و كلي از اين حرفا و يكم ديرتر بردمش و سركي كشيدم و زود هم رفتم دنبالش. هنوز سوار ماشين نشده با صداي بلند و حق به جانب ميگه: بيا اين همه گفتي آدم خونه غريبه نميره و اينا. انقدر بهمون خوش گذشت و انقدر مواظبمون بودن و كلي خوراكي خورديم و رقصيديم. من: خب من كه نگفتم اذيتتون مي كنن و حالا چي خوردي؟ خورشيد با لبخند موزيانه: كالباس و پفك ...
21 آبان 1391

براي تو 57 (جشن تولد همكلاسي)

خورشيد من براي اولين بار به تنهايي به جشن تولد يكي از همكلاسي هاش دعوت شده. جالب بود كه من كلي هيجان زده شدم ولي براي خودش انگار خيلي عادي بود. خورشيد در حاليكه كارت دعوت رو از كيفش در آورد و به من داد گفت: مامان تولد پونه دعوت شدم. شما نمي آيي و من بايد تنهايي برم تولد. پونه گفته دير نكني و حتما من رو زود برسون. براش يه كادويي بخر كه منم داشته باشم. من در حال بهت و ذوق و هيجان و خورشيد رفت تو اتاقش. بعد چند لحظه به خودم اومدم و فكر كردم راستي من بايد اجازه بدم بره يا نه و اينكه خورشيد نبايد اولش از من اجازه مي گرفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
17 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد