خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

خورشید

براي تو 45 (زيركي كودكانه)

مهرشاد همراه بابا و مامان رفتند خريد و مهرشاد تلاش مي كنه تا براش اسباب بازي بخرن كه با عدم موافقت مامانش روبرو ميشه. يكم بعد با اصرار از باباش پول ميگيره و براي مامانش يك كليپس مي خره و همون جا به مامانش هديه ميده. و بعد چند دقيقه: مامان برام اسباب بازي بخر.خواهش مي كنم. مامان مهرشاد: نه عزيزم اينجا اسباب بازي هاش خيلي گرونه. مهرشاد: ببين من الان برات هديه خريدم و كلي با آقاهه چونه زدم تا به اندازه پولم بهم گل سر رو داد ، حالا تو حاضر نيستي به خاطر من يكم چونه بزني و برام چيزي بخري!!!!!!!!!!! و بالاخره با اين حربه يك چراغ قوه صاحب شد. در بازگشت از خريد به منزل ما اومدند و موقع رفتن: خورشيد: مهرشاد ميشه يه چيزي ت...
24 تير 1391

یک توضیح

در پست قبل شعری نوشته بودم که متاسفانه فراموش کردم بگم شعر از شاعر بزرگ ایران زمین هوشنگ ابتهاج (سایه) است.  
21 تير 1391

برای تو 44 (اولین پنی سیلین)

شیرینترینم چهارشنبه تب کرد و زودتر اومد خونه و بعد از ظهر که رفتیم دکتر تشخیصشون کمی عفونت گلو بود و ترجیح به زدن آمپول و چون خورشیدم تا حالا فقط یکبار آنتی بیوتیک ضعیف خورده بود گفت دختری رو راضی کنیم آمپول بزنه و ممکنه مصرف آنتی بیوتیک معده اش رو بهم بریزه. و عزیزم که تا حالا آمپول نزده و فقط تعریفش رو شنیده هنگ کرد رسما. ولی با کمی توضیح راجع به خوردن دارو و مشقات آن قانع شد و البته تا کلینیک برامون نوحه خوند و اینکه وای چقدر دردم خواهد گرفت و در نهایت به این نتیجه رسید کف پاشو آمپول بزنیم چون دردش کمتره و باسن نزدیکتره و حالا به کجا نمی دونم و بالاخره آمپول زده شد و خورشیدم البته خیلی گریه کرد. بعدم مرحله دوم نوحه خونی با ای...
18 تير 1391

براي تو 43 (اينو ديگه كجاي دلم بزارم)

در بازگشت از مهد و در حاليكه در دفتر رابط مهد خورشيد نوشته شده به دليل بازيگوشي واحد كار برگ و رگبرگ ها رو خوب ياد نگرفته. من: خورشيد چرا دقت نمي كني و باعث مي شي توي دفترت اينجوري بنويسن. بابا: ايضا يه چيزي تو همين مايه ها خورشيد: ببينيد خيلي دارين تو كار من دخالت مي كنيد. من بعضي قسمت هاش رو ياد گرفتم باقيشم حالا ياد مي گيرم. من بعد چند لحظه كه از شوك حرف خورشيد دراومدم: خب اگه اينجوريه من ديگه تو كاراي شما دخالت نمي كنم اصلا من چكار دارم كه تو رو بيارم مهد. خورشيد: نرگس جون (مامان مهرشاد) منو مياره. اون كه هر روز پسرش رو مياره خب منم مياره. *********************************************** در لحظه خداحافظي ...
14 تير 1391

براي تو 42 (اين كه گفتي يعني چه)

خورشيد: مامان عصرها زودتر بيا دنبالم. من: گلم از اين زودتر نميشه. خورشيد: لطفا يكم عجله به خودتون ببنديد اونوقت زودتر مي رسين. من: **************************** من: خورشيدم دختر خوبي باش تا بتوني توي كلاس اسكيت شركت كني. ببين مهرشاد پارسال اسكيت ياد گرفت. خورشيد: آخه مهرشاد خيلي پسر خوبيه. همينطور شيطونيهاش رو صف كرده (با دست صف شيطوني ها رو نشون ميده) بعد يكي يكي مياره جلو انجامشون ميده. من: *************************** من: خورشيد چرا امروز توي مهد بازيگوشي كردي و خاله رو ناراحت كردي؟ بعد 10 دقيقه صحبت و نصيحت و اين حرفا خورشيد: ببينم اگه فردا خاله تو دفتر رابط بنويسه دختر خوبي بودم مشكل شما حل ميشه؟ من: *********...
5 تير 1391

براي تو 41 (و باز قصه تلخ رفتن)

امروز يكي از همكاران عزيزم به قصد اقامت در استراليا از پيشمون رفت و دوباره قصه تلخ رفتن عزيزي و بدرقه و خداحافظي. به قول عزيزتريني كاش خارج وجود نداشت. كاش كاش كاش و هيچكدام از اين اي كاش ها تسكين دهنده درد رفتنشون و نبودنشون نيست. دلتنگي چيز غريبيه مثل يه بغض هميشه تو گلوت مي مونه و حتي توي شادترين لحظه هاتم همراهته. عزيز جونم چه خوبه كه دنياي شيرينت هنوز دلتنگي نداره، غم بي پايان نداره و هيچ بغضي توش نمونده.   هميشه وقتي صبر در نيمه راه بود مي رسيدي مي آمدي و دل آشفته ام را سامان مي بخشيدي اكنون صبر به سر آمده كار دل از آشفتگي گذشته كجايي؟ پرسه زدن در رويايت ديگر تسكيني بر نبودنت نيست ب...
31 خرداد 1391

براي تو 39 (عروسي رفتيم)

عزيز دلم رو روز پنجشنبه برديم عروسي. خورشيد توي اين 5 سال دو بار ديگه عروسي رفته بود كه اوليش رو خيلي كوچيك بود و دومي رو هم كه دوسال پيش بود و يادش رفته بود و بالاخره تا اين عروسي و كلا همه چيز براش عجيب بود و قبل عروسي پرسيد مامان توي عروسي مردم هم هستند و وقتي رفتيم تو سالن گيج شده بود كه بابا الان كجاست و تا نيم ساعتي با دهن باز همه رو تماشا مي كرد و هي منو تو سالن گم مي كرد. يكم كه گذشت تازه فهميد چه خبره و شروع كرد رقصيدن و بعد هم كه عروس و داماد اومدن با هيجان اومده تعريف مي كنه كه روي سر عروس پول مي ريزن و بعد هم دوربين رو از من گرفت تا ازشون عكس بندازه. وقتي به عروس و داماد شاباش مي دادن اومده و ميگه مامان به منم پول بده به...
27 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد