خورشيدخورشيد، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

خورشید

خودم برايش مي‌گويم ......

  خودم برايش مي‌گويم  ...... چند روز پيش دختر کوچولوي سه ساله‌ي يکي از دوستانم که اومده بود خونه ي ما با ديدن سوسک در آشپزخانه ما ذوق کرد و جلو رفت تا با دست کوچکش سوسک را ناز کند مامانش گفت خونه جديدمون پر از سوسک بود وقتي اين به دنيا آمد براي اين که اذيت نشه هر روز رفتيم با سوسکها حرف زديم و بازي کرديم. آورديم و آن‌ها را شريک کرديم در روزمرگي‌هايمان گفتيم قانون خانه را عوض کنيم طوري که سوسک ديگر باعث چندش و وحشت و ناآرامي ما نباشد   ولي من چه؟؟هنوز... ترس هاي کودکي ام پا برجاست ناخوابي هاي من و شنيده هايي از ديو و غول کاش بيشتر از صورت مهربان خدا مي گفتند ========================...
23 بهمن 1390

براي تو 27 (رفيق ناباب)

آخه عزيز مامان درسته من از حالا نگران باشم كه تو با كي دوست هستي و با كي همنشيني و .... فقط 4 سالته به خدا ديروز تو دفتر رابط از مربيت خواسته بودم چهارشنبه ها كه روز اسباب بازي هست از تو بخواد اسباب بازيهات رو به همكلاسيهايت بدهي تا نكنه يدونه بودنت باعث بشه ياد نگيري كه بايد داشته هايت را با ديگران تقسيم كني. مربي ات در جواب نوشته بود كه مدتيه حرف شنويت كم شده و بيشتر مايلي با بچه هايي كه نظم كلاس رو بهم مي زنند مراوده داشته باشي. واي دوباره افسرده شدم. دوست ندارم توي مهد ازت رفتار ناشايستي سر بزنه مخصوصا اينكه بري سراغ رفيق ناباب. يكم كه فكر كردم ديدم بخش عمده اي تقصير منه. آخه از وقتي م.م اومد مهدت تو مرتب همراه اون بودي ...
16 بهمن 1390

براي تو 26 (روز هاي خوبيه)

نفسم، روزهاي خوبي رو باهم مي گذرونيم و واقعا از لحظه لحظه بودنت لذت مي برم. دركمون ميكني و خيلي بيشتر از قبل محبتت رو بهمون نشون ميدي و ابراز مي كني. واقعا در طول روز دلم برات تنگ ميشه و بعضي وقتا شبا كه دارم مي خوابم بخاطر برخوردهايي كه باهات كردم پشيمون مي شم و خودم رو سرزنش مي كنم كه چرا سرت داد زدم ولي صبح كه مي بوسيم احساس مي كنم تو هم متوجه رفتارهاي بدت هستي و تو هم پشيموني. دوست دارم. خورشيدم اسباب بازيهاتو ريخته بودي و آخر شب ازت خواستم جمع كني: خورشيد به بابا: بابا لطفا بيا كمكم كن با هم جمع كنيم. بابا: مگه من ريختم. خودت آوردي خودتم جمع كن. خورشيد با كمي تامل و دست به كمر: بابا اصلا تو كار گروهي شركت نمي كنيا. بابا : &nbs...
3 بهمن 1390

بازهم مهرشاد عزيزتر از جانم

مهرشادم به بهانه روز تولدت ياد خاطرات زيباي به دنيا اومدنت افتادم. اينكه چقدر براي اومدن عجله داشتي و مامانت صبح كه مي خواست بره سركار يكسر رفته بود معاينه كه دكتر گفته بود داره به دنيا مياد و انقدر سريع و راحت به دنيا اومدي كه وقتي اومديم بيمارستان مامانت هنوز مقنعه سركار سرش بود. يه پسر سرخ با موهايي سيخ سيخ و مشكي (واي ي ي) به نظرم زيباترين نوزاد روي زمين بودي. وقتي صبح خبر به دنيا اومدنت رو شنيدم انقدر با هيجان و ذوق بين همكارا شيريني پخش كردم كه يكيشون هول شد و گفت خودتون بچه دار شدين. فكر كن بنده خدا حتما فكر كرده بود من بخاطر خبر مثلا باردار شدنم دارم بين 20 تا همكار آقا شيريني تعارف مي كنم . خلاصه كه توي خانواده عاشق بچه ما تو اول...
28 دی 1390

براي مهرشاد عزيزتر از جانم

عزيز عمه تولدت مبارك. تولدت رو به خودم و خورشيد هم تبريك ميگم كه حضورت آرامش بخش ترين اتفاق زندگيم بود. ممنون از حضورت كه عشق و مهر برادري را اينچنين بي دريغ نثار خورشيد مي كني.       ...
27 دی 1390

بازگشت از سفر قشم

شنبه برگشتيم و مسافرت خوبي بود و واقعا دختر خوبي بودي، فقط يكم بهونه مي گرفتي كه خب يا از خستگي بود و يا بهونه بابا. عزيزترين در قايق عزيزترين در ساحل نقره اي عزيزترين در دره ستاره افتاده عزيزترين در ساحل زيتون عزيزترين در بندرعباس ...
26 دی 1390

براي تو 25 (با هم خوشيم)

عزيز مامان خيلي دلشوره دارم آخه فردا من و تو با مامان سوسن اينا مي خواهيم بريم مسافرت اولين سفريه كه ما بدون بابا مي ريم. دلم يه جوريه اميدوارم بهمون خوش بگذره و دوريشو بتونيم تحمل كنيم. اين چند روزه با هم ماجراهايي داشتيم: - همراه تو وبابا  با ماشين جديد رانندگي ميكردم و قر مي زدم كه اين ماشين خوب نيست و من با اون يكي راحت ترم كه يهويي گفتي: تو: مگه بچه ايي انقدر نق مي زني. حواستو جمع كن كه ياد بگيري. من: *********************************** - صبح ها تو رو بغل مي كنيم و مياريم تو ماشين و بابا كفش هاتو مياره كه اون روز يادش رفت.عصري تو رو با دمپايي مهد تا خونه آوردم. شب به بابا ميگي: تو: بابا چرا كفشهامو جا گذاشتي. انقدر...
18 دی 1390

براي خورشيدم و براي تمام دختران زيباي اين سرزمين

هنگامی که خدا زن را آفرید به مرد گفت: "این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ..." اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین گفت: "بله  وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیرافکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنهاشیاطین می بارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او رابخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند.... مراقب باش...."  و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: "به چشم."شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: "...
3 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید می باشد